داستان کوتاه صدیقه پورعلی فومنی با موضوع قیام 17 شهریور | هوا داره سرد می شه
تاریخ انتشار: ۱۳ شهریور ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۸۶۲۰۰۸۱
همشهری آنلاین- صدیقه پورعلی فومنی:
«یک سال عمرت و هدر دادی؟»
قدیمها یک سال را جوری زمخت وکشدار میگفت که تن آدم میلرزید. هر وقت اتفاقی به تور هم میخوردیم، گردن درازش را بیهدف این طرف و آن طرف میچرخاند. درست مثل لکلکهای متشنجی که شکارشان وسط گلویشان گیر کرده باشد. این بار فرق میکند. با یک تعارف شل و نچسب، مینشیند عقب ماشین پژو.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
میگویم: «اینا چیه عمو؟»
توی فضای بسته، پیری و خستگی صدایش را بیشتر احساس میکنم.
می گوید: «هوا داره سرد میشه.»
منظورش را نمیفهمم. بیهوا میگویم : «عمو خلیل...!60 ساله عمرت و تواون خونه هدر دادی که چی؟ بازار بساز بفروش، داغه ها...!»
چهار انگشتش را بین دو خط زمخت ابروهایش بالا و پایین میکند. سرجوگندمیاش را چند باری تکان میدهد. انگار دارد حرفهایم را با یک فحش آبدار و درشت، رد میکند. توی خیالم گوشم را میپیچانم. نباید بیمقدمه دهانم را بازکنم. همین که میپیچم توی کوچه محل قدیمیمان، میگوید پیاده میشوم. اصرارم برای بردن خرت و پرتهایش تا دم درخانه، بیفایده است. به روی خودم نمی آورم که یک تعارف خشک و خالی هم به من نمیزند. از همان بچگیها یادم میآید، همین قدر بدعنق و یک دنده بود. هیچ کس حوصله اش را نداشت، جز زن عمو شوکت. او هم چند سال بعد ازمرگ «حمیدرضا» دق مرگ شد. زن عمو روز تشیع حمید رضا خون گریه میکرد. برعکس عمو. مثل یک چوب خشک زمخت پوست کنده، ماتش برده بود.
هیچ وقت آن روز را یادم نمی رود که چطور عمو با ترکه افتاد به جان حمیدرضا. چند باری از من خواسته بود توی امتحان ها کمکش کنم. بعد از تجدید شدنش توی خرداد 57، از من هم نا امید شد. تقصیر من نبودکه حمیدرضا دل به کتاب ومدرسه نمی داد. یک بار عمو از پشت پنجره مدرسه دیده بود، چطور تخم مرغی را توی دفتر نمرات کلاسی، خالی کرده. توی امتحان های شهریور هم نمره نیاورده بود. آن روز چند تا از فک و فامیل های زن عمو، جمع شده بودند خانه عمو. چهار پنج روز قبل از عقدکنان دختر عمو آزیتا. حمیدرضا تیشرت سفیدی پوشیده بود که زن عمو برای روز عقد گرفته بود. داشت جلوی آینه خودش را ورانداز می کرد. یکهو عمو با توپ پرآمد توی حیاط. معلوم بود دوباره ماشینش قالش گذاشته و میوه هایش توی گرما پوسیده شده اند. کنار ستون ایوان میخکوب شدم. حمیدرضا همان طور داشت صورت سرخ و سفیدش را توی آینه کج ومعوج می کرد. عمو من را از جلوی در کشید کنار. با کفش و ترکه رفت توی پذیرایی. همین که حمیدرضا خواست دهان بازکند، چسباندش به دیوار. بعد تیشرتش را از وسط جر داد. چند باری هم کشدار و زمخت گفت: «یک سال عمر نازنینت و هدر دادی؟ یکسال...!؟»
بعد، کیف و دفتر و کتابهایش را پرت کرد توی باغ پشتی. عمو هر وقت وانتش راه و بیراه آب و روغن قاطی میکرد، بیشتر به فکر می افتاد. به فکر این که بچه هایش باید درس بخوانند و برای خودشان کسی شوند. با پا در میانی فک و فامیل، حمیدرضا از پنجره پشتی فرار کرد. عمو خوب می دانست چطور ما دوتا را توی تله بیندازد. آن هم دو ساعت بعد، روی بالا پشت بام.
داشتم توی ظرف سفالی کبوترها آب می ریختم. صدای پا شنیدم. عموداشت از پله های مارپیچ آهنی بالا می آمد. حمیدرضا از لابه لای نرده ها پرید روی پشت بام خانه ما. قلبم هوری ریخت. عمو ایستاد کنار قفسه کبوترها. با دست های چغر وکلفتش عرق پیشانی اش را پاک کرد. چشمانش مثل دو تکه زغال گداخته شده بود. معلوم بود می خواهد همه کاسه وکوزه ها را سر من خراب کند. یکهو دادش رفت هوا و گفت: «پدرسگ...! مگه من نگفتم این کبوترا شومه. ناسلامتی ما چند روز دیگه تو این خونه عروسی داریم.»
یکی دو بار از بابا خواسته بود، کبوتربازی را از سر حمیدرضا بیندازم. بابا هم احترام بزرگتر سرش می شد. گفته بود داداش، والا بچه پنجم ابتدایی هم بیشتر از چهارمی نمی فهمد. بابا حق داشت. حمیدرضا فرزتر و زرنگتر از من بود. نه توی درس و فهم. توی فرار. وقتی که خودش را توی هر سوراخ موشی، خوب جا می داد. اما نمی دانم آن روزنحس، چطور نتوانست سریع و فرز از دست مامورهای امنیتی فرار کند! عمو دوید سمت من. از اینکه برای حرفش تره هم خورد نکرده بودیم، حسابی شاکی شده بود. همین که آمد بزند توی گوشم، دستش گیر کرد توی فنس لانه کبوترها. خون پاشید روی پیراهنش. اصلا نفهیدم چطور خودم را ازآن پله ها پرت کردم پایین. فقط چند لحظه بعد، غشغش خندیدن حمیدرضا، بهانه دیگری دست عمو داد. لابد خونش به جوش آمده بود که آن طور لانه کبوترها را تکه تکه کرد. بعد از آن دیگر هرگز خنده حمیدرضا را نشنیدم. هرگز. نیمه های شب بود که دوتایی دراز کشیده بودیم روی پشت بام. بوی پر و فضله کبوترها بغضش را غیضی کرده بود. برای آمدن صبح، بیتابی میکرد. قرار بود تا فردای آن روز از خانه یکی از آشناها، گوسفند بیاورند. بابا به عمو گفته بود، این روزها تهران غلغله است و باید صبح زود راه بیفتند. قبل از راهپیمایی 17 شهریور ماه. ساعت پنج صبح، ماشین عمو روشن شد. حمیدرضا، ته وانت، کنار قفس کبوترهایش چمباتمه زده بود. می خواست خریدار کبوترها را پیدا کند.
نفسم به زور بالا می آید وقتی آن روز ظهر را به یاد می آورم. عمو برگشته بود خانه. می زد توی پایش و می گفت مالم از دستم رفت. ساعت شش صبح نزدیک میدان شلوغ شده بود. ماشین عمو دوباره قالش گذاشته بود. بابا گفته بود همه مکانیکی ها روز جمعه بسته است. عمو حرف توی گوشش نرفته بود و همان جا مانده بود. تیراندازی که شروع شده بود، هر دو جانشان را برداشتند و فرار کردند. تا دو روز بعد، نه عمو، نه بابا نه زن عمو، هیچ کدام حرفم را باور نکردند. هیچ کدام. باور نکردند که من از حمیدرضا خبر ندارم. سه روز بعد، دو تا از آشناها گفته بودند حمیدرضا را توی میدان ژاله دیده اند. بابا تا چند ساعت حرفی نزد. لام تا کام. خودم حرفهایشان را شنیدم. باورم نمی شد حمیدرضا توی آن غلغله، ماتش برده باشد. بعد، زارزار گریه کند و دنبال سوراخ موشی بگردد. و بعد پاهای فرز و تیزش شل شود و یک گلوله خالی شود زیر سیبک گلویش. آخر هم با قفس کبوترهای توی دستش، لابه لای جمعیت ناپدید شود.
چند روز بعد، توی خنچه عقد، خرما و حلوا چیدند. بابا یک سال بعد از آن اتفاق، خانه دیوار به دیوار ما را فروخت. همیشه می گفت: «عمو، کینه شتری اش دمل بسته.»
حق داشت. عمو یک جور غریبی نگاهم میکرد. لابد فکر می کرد من باعث شدم تا چند روز جنازه حمیدرضا را تحویلش ندهند. نمی دانم این همه فکرهای تاریخ گذشته، چطور آوار شد توی سرم. دنده عقب می زنم. باید از کوچه بروم بیرون. چشمم می افتد به دو تا از پلاستیک های عقب ماشین. دستم را کلافه و محکم می کوبم روی فرمان. دنده را عوض می کنم. با فشار گاز جلوی در خانه اش پارک می کنم. دلم نمی خواهد با عمو چشم تو چشم شوم. زنگ خانه خراب نیست، ولی بیست دقیقه است که پشت در معطل مانده ام. می روم روی کاپوت ماشین. چند باری صدایش می زنم. جواب نمی دهد. می خواهم برگردم. افتادن عمو توی مستراح خانه اش. کف کردن دهان کجش. تشیع و جنازه اش. همه این ها، مثل چند وصله ناجور می افتند توی سرم. هرجور شده از بالای دیوار پایم میرسد به حیاط. کفشم هایم توی حجم انبوهی از برگ های زرد و نارنجی گم می شوند. صدای خنده دختر بچهای را از روی تراس همسایه می شنوم. درست روی طاقی قدیمی خانه مان. شنیده بودم دخترعمو هر از گاهی می آید و خانه را تمیز می کند. پسر بزرگش آقا مهندس هم دیر به دیر سر می زند. اما انگار خاک مرده پاشیده اند توی حیاط. پرده پذیرایی را می کشم کنار. خبری از گلهای رنگ به رنگ روی طاقچه ها نیست. قاب عکسهای روی دیوار برداشته شده.
در اتاق عمو نیمه باز است. بیست سال پیش که برای مراسم زن عمو آمده بودم، اتاق عمو این قدر شلخته نبود. در نیمه باز را تکیه می دهم به دیوار. بوی ویکس و نم می زند زیر دماغم. هر لحظه منتظرم عمو برسد و یک پسگردنی درشت بارم کند. کسی توی اتاق نیست. صدایی می شنوم. کسی دارد توی بالاپشت بام راه می رود. پنجره اتاق را باز می کنم. یکهو یک مشت کبوتر از روی پله های آهنی مارپیچ، پر می زنند. دوباره صدای پا میشنوم. صدای کوبیدن چیزی مثل میخی روی تخته. هوای گرگ و میش تنم را می لرزاند. پنجره را می بندم. با خودم می گویم: «عمو حق داره، هوا دارد سرد می شه!»
می خواهم بروم بالای پشت بام. یکهو چشمم می افتد به تیشرت بچهگانه روی رگال. کنارکمد زهوار در رفته گوشه اتاق. نزدیکتر میشوم. وسط تیشرت از بالا تا پایین، با نخ سیاه، ناشیانه کوک زده شده.
کد خبر 786182 برچسبها انقلاب اسلامی ایران ادبیات قصه (داستان) گویی داستان و داستان نویسی تاریخ انقلاب اسلامی ایرانمنبع: همشهری آنلاین
کلیدواژه: انقلاب اسلامی ایران ادبیات قصه داستان گویی داستان و داستان نویسی تاریخ انقلاب اسلامی ایران چند باری پشت بام زن عمو آن روز یک سال
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۶۲۰۰۸۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
تاکید امام جمعه قزوین بر حل مشکل تامین آب کشاورزان
به گزارش خبرگزاری صداوسیما مرکز قزوین، حجت الاسلام و المسلمین عابدینی گفت: دولت مردان اگر پیش بینی میکنند این آب برای کار کشاورزی کافی نیست، باید راهنمایی کنند که این کشاورز یک محصولی را کشت کند که کمتر به آب نیاز داشته باشد، اما اگر به او قول دادید فلان محصول را کشت کن و نگران آب هم نباش، اگر فردا نتوانستید آب را تأمین کنید چگونه پاسخگو خواهید بود؟!
وی اضافه کرد: آن چیزی که هم مردم و هم مسئولان باهم باید دقت کنیم این است که خداوند میفرماید اگر آبهای شما را کمی پایینتر ببریم چه کسی میتواند به شما آب گوارا بدهد؟!، یعنی زمانی با ۲۰ متر حفاری به آب شرب دسترسی پیدا میکردیم، اما الان باید دهها متر حفاری کنیم تا به آب برسیم.
امام جمعه قزوین با اشاره به عملیات صادق اظهار کرد: زمانی فیضیه به پا خاسته بود و چند روزی مقاومت کرد و در نهایت طلبهها را دستگیر کردند و بعد زندان، شکنجه و تبعید شدند، اما امروز به برکت نیت خالص و رهبریهای امام خمینی (ره) و نفس مؤثر رهبر حکیم انقلاب اسلامی دیگر فیضیه تنها نیست و در عالم قیام میبینیم و ظلم ستیزی را مشاهده میکنیم.
حجت الاسلام و المسلمین عابدینی تصریح کرد: امروز علیه صهیونیستها اظهار انزجار و نفرت را مشاهده میکنیم و اینها نوید است و حجت را بر ما تمام میکند و خدا را شاکر هستیم برای این شرایطی که پدید آمده است.
خطیب نماز جمعه قزوین ادامه داد: رهبر حکیم انقلاب اسلامی چند سال پیش دو نامه برای جوانان اروپایی و آمریکایی نوشتند و همان جوانها امروز دانشجو و استاد دانشگاه هستند و همانها امروز پای کار مرگ بر اسرائیل و آمریکا ایستاده اند و خوشبختانه در کشور ما دانشگاههایی از جمله دانشگاه امام خمینی (ره) عنوان کردند دانشجویانی که در سرتاسر جهان بدلیل قیام علیه آمریکا و صهیونیستها اخراج میشوند، ما پذیرای آنها هستیم و با آغوش باز از آنها استقبال میکنیم و از این دانشگاهها تشکر میکنیم.
وی بیان کرد: ملت بزرگ ایران دانشجویان قیام کنندگان علیه ظلم آمریکایی و صهیونیستی را فرزندان خود میدانند و برایشان دعا میکنیم و از آنها حمایت میکنیم و آنها را عزیزان در صحنه انقلاب و مقاومت میشناسیم.
نماینده ولی فقیه در استان عنوان کرد: خروج آمریکا از برجام برای ما خیلی خوشحالی آورد چرا که از زمانی که آنها از برجام خارج شدند ما نیز گام به گام تعهدات هستهای را کنار گذاشتیم. ما دیگر به آنها متعهد نیستیم و خودمان هستیم که برای مصالح و امنیت و علم و فناوری بهترین تصمیمات را میگیریم و امروز نیز در این شرایط قرار داریم.
امام جمعه قزوین اظهار کرد: در خصوص بیماریهای خاص و صعب العلاج نیاز هست که خیران ما بیشتر پای کار باشند، دولت هم قدمهایی برداشته است و لازم است بیشتر پای کار باشند تا با همکاری همه بخشهای مردمی و دولتی، بیماران مشکلاتشان برطرف شود.